دل نوشت

امید است که کامیاب شویم

دل نوشت

امید است که کامیاب شویم

گذشت

از وقتی آمدی من رفتم

جایی به وسعت خدا

از دنیا دل بریدم  تا دلت را بدست آوردم

آری این است رسم عاشقی من و تو...


دمکراسی این نیست

که مرد نظرش را درباره‌ی سیاست بگوید
و کسی هم به او اعتراض نکند
دمکراسی این است که
زن نظرش را درباره‌ی عشق بگوید
و کسی هم او را نکشد



اگر یکبار دیگر زندگی کنم به دختر همسایه مان نخواهم گفت دماغووو ..
تا جایی که بترکم پشمک می خورم.در بستنی را لیس میزنم تا تمام شود
دست مادرم را ول نخواهم کرد در جوی آب دنبال ده شاهی نمیگردم
سعی می کنم خلبان نشوم سعی می کنم بچه بمانم
بزرگ نشوم
اینبار حتمن راننده  اتوبوس خواهم شد ..مادرم را روزی هزار بار بیشتر خواهم بوسید
اگر یکبار دیگر زندگی کنم تصمیم دارم آدم نشوم ... همینی که هستم خوب است ! چرا که

آدم‌ها ،در دلِ هم آدم می‌شوند ..


گوشه‌ی چادر ِ مادرم را می‌گرفتم که مباد گم شوم. پدر می‌گوید: "از بس که کنجکاو بودی، زیاد گم می‌شدی اما!" یادم می‌آید یک روز که پشت ویترین مغازه‌‌ای جا ماندم و سر که برگرداندم مادرم را ندیدم، تند و تند توی ِ پیاده‌رو دویدم و گوشه‌ی چادر ِ اولین زنی را که دیدم گرفتم و به این خیال که مادرم است شروع کردم به حرف زدن. یکهو حس کردم کنارم یک غریبه ایستاده است. عطری از آشنایی نبود. برگشت نگاهم کرد. نگاهش غریبه بود. گفت: "دختر، اشتباه گرفته‌ای!" دلم از ترس هرّی ریخت پایین. گوشه‌ی چادرش را رها کردم. اشک دوید به چشم‌هام. و دویدم.

گمانم از همان موقع‌ها ترس از اشتباه گرفتن ِ آدم‌ها افتاد به جانم. که نکند نگاه ِ غریبه‌ی کسی که خیال می‌کنم آشناست، هراس بیندازد به دلم. اشک بیاورد به چشم‌هام. ...


یاد ساعت های زنگ ورزش دوران راهنمایی و دبیرستان را از میان تجربه های شخصیم بیرون میکشم. معلم ورزشمان همیشه دنبال بهترینها بود. دانش اموزان تنومند و ورزیده" ستاره بودند. باید قیافه مرا میدید که لاغر و استخوانی با ان شلواری که هر چه تنگش میکردم باز هم اندازه ام نبود و همیشه از پاهای لاغر  من اویزان بود:چه حال و روزی داشتم...

در صف می ایستادم تا برای بازی انتخاب شوم و هر روز که این رخ میداد من می مردم.یادتان هست همه ی ما به صف می ایستادیم و ورزشکارهای سینه سپر کرده یارکشی میکردند"من تو را انتخاب میکنم"من هم...

بعد میدیدی که صف دارد تمام میشود و تو انتخاب نشده ای و در نهایت کسی از روی دلسوزی میگفت: بسیار خوب "سازدل" هم مال من...سرت را پایین می انداختی و احساس مرگ میکردی...

واما انسان همیشه میتواند رشد کند و تغییر یابد.پرنده ها هرگز در غار نمی خوانند؛ادمها هم در بند نمی خوانند... برای اموختن باید ازاد باشی باید کسانی را بیابی که "درخت تو را دوست بدارند...


به گذشته برگردید"به دوران ابتدایی تان یادتان هست که سر درس نقاشی چه تدارکی میدیدیم؟ من براستی برای معلم هنر که در به در از کلاسی به کلاس دیگر میرفت"دلم می سوخت! با عجله به کلاس می امد و بعد میگفت: خوب بچه ها امروز می خواهیم یک درخت نقاشی کنیم.پای تخته میرفت و درخت خودش را میکشید"یک توپ بزرگ سبز با یک پایه قهوه ای کوتاه! مثل ان ابنباتهای چوبی بزرگ گرد. من که به عمرم در طبیعت چنین درختهایی ندیده بودم. اما معلم به این حرفها کار نداشت درخت را میکشید و بعد به بچه ها میگفت:شروع کنید.

اگر حتی در ان سن کم کمی هوشیار بودید"میدیدید که انچه معلم نقاشی از تو می خواست این بود که درخت او را نقاشی کنی. اما در کلاس دانش اموز دیگری نیز بود که درخت را می شناخت.این کودک از درخت بالا رفته بود" شاخ و برگش را در برگرفته"از درخت افتاده بود و خوب میدانست که درخت شباهتی به یک ابنبات چوبی گرد ندارد!

بنابراین مدادهای زرد و نارنجی و سبز و قرمز را از جعبه مدادهایش بیرون میکشید و درخت زیبای مورد نظرش را نقاشی میکرد و بعد ان را به معلم نشان میداد.معلم نگاهی به دانش اموز می انداخت و خطوط چهره اش در هم می رفت"بی شعور کودن خل.همیشه ساز خودت را میزنی"بی مغز کله پوک"

ومن هر چهارشنبه ده بار با ان خطکش چوبی لعنتی کتک می خوردم...ولی...من همچنان اعتقاد داشتم که از درخت خود دست نکشم"به درخت خود اویزان بمانم چرا که تنها من بودم که جرئت داشتم چنین درختی بیافرینم...


مادربزرگ همیشه یادش می‌ماند وقت نماز را بهم یادآوری کند. اوقاتش تلخ می‌شد اگر نمی‌خواندم. وقتی میخواندم خیال هردومان راحت می‌شد.

حالا ولی نخوانده هم خیالم راحت است. خیلی وقت‌ها هم حالم خوب است.

حالم خوب است .اگر می خواهی

به تو ایمان آورم

معجزه کن:

بمان

این روزها دلم برایم خودم تنگ شده است .دلم میخواهد یکجا که هیچ کس نباشد و فقط خودم باشم و خود خودم بروم و تنها باشم و با خودم خلوت کنم .دلم مبخواهد یه جایی بروم خالی از نگاه های مردم خالی از حرفهایش و نگرانی هایشان و افسوس خوردن هایش و حتی ..... .. و حتی دوست داشتنشان .میخواهم بروم و پیدا کنم خودم را .ببینم کجا جا مانده است و کجا گمش کردم اما افسوس  

نمیگذارند 

نمیگذارند


اعتراف می کنم از همون بچگی کله خر و یه دنده بودم. اگه به نتیجه ای می رسیدم به طرز احمقانه‌ و لجوجانه‌ای پاش می ایستادم و به سختی می شد نظرم رو راجع به اون تغییر داد. باز اعتراف می کنم رسوبات همون ویژگی اخلاقی رو در شخصیتم دارم و گاهی موجود سخت سری می شم  و تقریبا همه اتفاقات مهم زندگیم رو همین سخت سری رقم زده.

 

پنج شش ساله که بودم مهمونی رفته بودیم  خونه مادربزرگ یه خونه ساده که به جای تیرآهن توی سقفش از الوار چوبی استفاده شده بود؛ با یه حیاط بزرگ و با صفا و راه پله‌ عریضی که به پشت بام و تک اتاق طبقه دوم منتهی می شد.


یادم نمیره داشتیم با بچه ها روی پشت بام بازی می کردیم و سکه یه تومنی من رو نوبتی از بالای شیار تیرک ول می کردیم و قل می خورد از پایین می افتاد زمین و همینطور..

نوبت من شد سکه رو ول کردم رفت گیر کرد لای شیار. با یه میله سعی کردم درش بیارم که بیشتر رفت تو. هر چه بیشتر تقلا می کردم سکه یه تومنی بیشتر توی شیار فرومی رفت و درآوردن اش سخت تر می شد. نمی دونم چقدر طول کشید تا به این نتیجه رسیدم که نه!! اینطوری فایده نداره و رفتم یه تبر پیدا کردم و افتادم به جون تیرک چوبی(آهنگ پت و مت لطفا). با هر ضربه ای که می زدم سقف به خودش می لرزید و کلی خاک ازش می ریخت روی سر مهمونا و آدم بزرگ هایی که بعد از مدتها همدیگرو پیدا کرده و مشغول گپ زدنبودن . چون تابستون بود فکر کنم غیر از ما مهمونای دیگه هم بودن که نسبت به ما خارجی به حساب می اومدن؛ چون باکلاس تر بودن. خلاصه هنوز چندتا ضربه نزده بودم که دیدم خلق الله با هول و ولا ریختن روی پشت بام که خانه خراب چه می کنی؟!

خلاصه بزرگترها از جمله دایی برای در آوردن سکه و خابوندن قائله دست بکار شدن و اول اش هم مثل من بختشون رو با شیوه های مسالمت آمیز امتحان کردن. اما خیلی زود به همون نتیجه ای رسیدن که من رسیده بودم؛ اینکه این سکه با میله و سیخ و این جور چیزا دربیا نیست!! اما فکر کنم اونا با خشونت مخالف بودن که دست به تبر نشدن و عوضش من رو دعوت کردنکه مسایلمون رو  بر سر میز مذاکره  حل کنیم. 

«خب بچه جان چقدر می گیری بیخیال این یه تومنی بشی؟!‌» پیشنهاداتشون رو از «یک تومن در برابر یک تومن» شروع کردن. معامله منصفانه ای به نظر می رسد اما از آنجایی که اساسا به طور ژنتیک عنصر سازش توی خون ایرانی جماعت نیست جواب مشخص بود: یک نه قاطع؛ من یه تومنی خودمو می خواستم!! دور دوم مذاکرات با پیشنهاد «دو تومن در ازای یه تومن» استارت خورد. گزینه اغواکننده‌ای بود اما آدم باید خیلی بی ریشه باشه که اصول و باورهاشو در ازای منافع مادی کنار بذاره. بنابریان پاسخ مشخص بود: نچ. 

البته ناگفته نمونه که من احتمالا شرایط داخلی و منطقه‌ای و بین المللی خانه مادربزرگ رو درک کرده بودم که میشه امتیازات بزرگتری هم گرفت. بنابراین منتظر دور سوم مذاکرات نشستم که در این بار در پکیج پیشنهادی «پنج تومن در برابر یه تومن» قرار داشت. اصول و ارزشها خیلی مهم اما می دونید که زندگی خرج داره!! تازه گزینه بعدی می تونست «کتک در برابر یک تومن» باشه که ماجرا می رفت توی فاز نظامی و اساسا اصولی نبود. خلاصه فکر کنم همون پنج تومن رو قبول کردم و خاطره ای ساختم که هنوز هم گاهی وقتی توی بحث های خانوادگی سرسختی می کنم به عنوان یک شاهد مثال برای خاموش کردن من مورد سواستفاده قرار می گیره.



برگرفته ازوبلاگ دستفروش دوره گرد


بعضی از آدم ها را نباید دید.دیدن،خرابشان میکند.بعضی ها را فقط باید شنید.بعضی دیگر را فقط باید خواند.بعضی را باید بویید.بعضی را باید چشید و بعضی را هم باید حس کرد و به تعداد محدودی،فقط باید فکر کرد...

این را وسط دفترچه ام یادداشت کردم.به تاریخ ِ اسفند 91،بدون هیچ توضیح اضافه دیگری.شاید تکه ای از کتابی باشد،شاید دیالوگ ِ یک فیلم که البته بعید میدانم،شاید گفته یک دوست باشد،شاید هم حرف ِ خودم...نمیدانم ولی از هرکجا که آمده دوستش دارم.به خصوص آنجا که میگوید به تعداد محدودی،فقط باید فکر کرد.راست میگوید.بعضی ها از دور قشنگ ترند.نزدیک که بیاوریشان،رویایت را به گند میکشانند...


آن روزها، کودکی ...

صبح بعد از خوردن صبحانه، من میماندم و مادرم و گاهی ننه خانوم! مادرم به آشپزخانه میرفت و من دو دقیقه ای پشت گلدانها پنهان میشدم. بعد از دو دقیقه که پیدایم میشد، مادرم میپرسید: کجا بودی؟ دلم برایت تنگ شده بود! چقدر صدایت کردم. از گلها، گنجشک ها سراغت را گرفتم، میگفتند همین چند لحظه پیش اینجا بود!کی برگشتی؟ چه خبر؟ برایم تعریف کن ...

و من! تا ظهر برایش از تجربه هایم میگفتم! تجربه های آن دو دقیقه! و چه اتفاقات هیجان انگیزی... و مادرم پا به پای رویاهای من، به جا و به موقع، تعجب میکرد، میترسید، هیجان زده میشد، میخندید، میپرسید، میگفت خوب ، بعدش..؟ و من هم محکم تر و عمیق تر برایش از حوادث و اتفاق ها میگفتم! و در دلم احساس رضایت عجیب از درک مادرم! 

دنیایم را میشناخت و الان میفهمم که بین تک تک کلمات و رویاهایم، ذهنم را جستجو میکرد و در پاسخ به ذهن من، داستانهایی در گوشم در آن عصرهای بلند زمزمه میکرد.

داستانهایی که پاسخ من بودند... التهاب هایی که همه ما تجربه میکنیم و جواب های متفاوت و ممکنی که به این عطش ها داده میشود.


و امروز.... نویسنده های دوست داشتنیم، کلمات را از هم دزدیده اند! حتی از خودم! حتی آنان از من! حتی اگر از یک طبقه نباشیم، اگر با هم مدتی را بگذرانیم، میفهمم که با تمام تفاوت ها، گمشده ها و انگیزه های مشترکی داریم!......



کسانی هستند که انسان دوستشان ندارد، به این علت که می ترسد دل بسته شان شود..!.

ویرانگر

آنچه که ویرانمان میکند روزگار نیست حوصله های کوچک و آرزوهای بزرگ است


تــا همیشــه دنیــا هــم بخــواهــی،

صبــر مــی کنــم!

فقــط

خضــر نشــو!

مــن از حــدیــث دوری از تــو،

مــی تــرســم . . .


...آن وقت ها نمی دانستیم چطور می توانیم تنهایی را توی خانه جا دهیم، خانه ی چهل متری خیابان هفتم را دوست داشتیم اما تنهایی هامان روز به روز داشت بزرگ تر می شد و دیگر حتی توی انباری هم جا نبود، توی کابینت ها، لا به لای ظرف های جهیزیه ی مامان، توی کمد لباس ها و آن ته ته های کمد رختخواب ها، بالشت ها و ملافه ها پر از تنهایی ما بودند، تنهایی بابا داشت چهل و چند ساله می شد، تنهایی مامان انگار از همه بزرگتر بود و حتی از سن خودش هم بیشتر بود، تنهایی داداش بزرگه هم سن و سال تنهایی تمام نوجوان ها بود؛همه جا پر از تنهایی بود، اما شب ها کنار هم می خوابیدیم و امیدوار بودیم ..  من آن موقع ها کلاس پنجم بودم، مقنعه ی چانه دار زرد و مانتوی سبز یشمی می پوشیدم، تنهاییم را توی کوله ام می گذاشتم و می رفتم مدرسه، می رفتم بقالی برایش بستنی پنجاه تومانی می خریدم، سکه های بیست و پنج تومانی را روی پیشخوان بقالی می انداختم و به روزهایی  فکر می کردم که تنهاییم هم سن مامان می شود. از آن خانه رفتیم، خانه ی خیابان پنجم ده متری بزرگتر بود و ما هم ده متر تنها تر شدیم، موها ی روی شقیقه های بابا سفید شدند ، رگ های روی دست های مامان پیر تر شدند، صدای محمد توی حنجره دورگه شده بود و مانتوی دبیرستان من که توی تنم گریه می کرد، زیر تخت ها و روی گل فرش ها تکه تکه های فکر های ما بود که می ریخت .. و می دیدیم که تنهایی بزرگ و بزرگ تر می شود .. از ان خانه هم رفتیم، خانه ی خیابان سوم بیست متر بزرگ تر است، اتاق های جدا از هم و پنجره های جدا از هم و کمد ها و کشو های بیشتر بیست و چند سالگی م را تنها کرده ..صبح ها خودم را توی آینه ی دستشویی می بینم که مانتوی سبز یشمی پوشیده ام و مقنعه ی چانه دار زردم را روی سرم مرتب می کنم و دارم می روم مدرسه؛ خودم را می بینم که تنهایی را توی حفره های چشم هام پنهان کرده ام.. .
و امروز

باید خانه‌ی بزرگ‌تری اجاره کنم.از وقتی رفته‌ای بیش‌تر شده‌ام!


یادمان باشد وقتی کسی را به خودمان وابسته کردیم!
در برابرش مسئولیم…
در برابر اشکهایش،
شکستن غرورش،
لحظه های شکستنش در تنهایی و لحظه های بی قراریش…
و اگر یادمان برود!
در جایی دیگر سرنوشت یادمان خواهد آورد،
و این بار ما خود فراموش خواهیم شد...

قاصدک

قاصدک هم به ما رسید خبرش یادش رفت...

آرام

آرام می شوم وقتی دست هایت را آرام می گیرم