ببخشید؛تعجب نکنید-قحطی آدمها شده است که از درخت ها حرف میزنیم!
یادش بخیر؛ کودکی مان را میگویم-یادتان می آید که چه ولوله ای برای خوردن آن توت هایی که عسل میگفت؛برپا میکردیم و چقدر دست و پا میشکاندیم و نهایت؛کتک میخوردیم!
چقدر دایی کوچکمان ما را میزد و می گفت:زشت است که دختر از درخت بالا رود! و من هی کتک میخوردم ومرتضی؛ هی جا پا میداد ومن؛ هی بالا میرفتم...آخر آن پسرها که بالا میرفتند؛همه توت ها را همان بالا میخوردند و به ما می خندیدند...
...ومن همیشه متنفر از وابستگی...
راستی؛چرا زشت بود که ما از درخت بالا رویم؟
شاید به دلیل همین قانونهای مسخره بود؛که بالا رفتن از بلندی برایمان شد آرزو و من مجبور شدم از بلندی خانه مان پرت شوم-پرت پرت تا شاید از خجالت آرزوهای برآورده نشده ام؛بیرون بیایم...!
بعدها که قد کشیدیم و آن درخت توت برایمان کوچک شد و در خانه همه مان؛درخت توتی پیدا شد که از زندگی-جان میکند؛چقدر تلخ فهمیدیم که:
آدمی همیشه در حسرت چیزی ست که ندارد و چون بدان دست یابید؛عشق به آن را از دست میدهد.
اما چگونه چگونه می شود با رسیدن به عشق پایان ندادو آن را درک کرد.اما عشق من روز به روز پررنگ تر می شود...
میدانی درخت توت بهانه بو برای یاداوری آدمهایش .و کودکی هایش.با راستی کجاست آن همه مهر و صداقت و قهقه ؟چرا مرتضی دیگر از درخت بالا نمیرود که حتی خودش به تنهایی توت بخورد؟چرا آدمها وقتی بزرگ میشوند بزرگی ها و عظمت های کودکیشان دیگر بزرگ نیست؟چرا؟!!!!!!!!!!!!!!!!
پس ببین !قحطی محبت آدمها آمده که خود آدمه هم گم شده اند
آرزوی بزرگ تر شدن خوب نبود...