روزی مجنون از روی سجاده شخصی که درحال عبادت بود عبور کرد.
مرد نمازش را شکست و گفت: مردک در حال رازونیاز با خدا بودم.
تو چگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت:
عاشق بنده ای هستم و تورا ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی؟!
سلام سارا خانوم..نوشته های جالبی دارین..منم یه وب کوچیک دارم..خوشحال میشم بهم سربزنین..موفق باشید
سلام.بچه های وبلاگها یه جوری شدن! انگار همه ساکت و مات و مبهوت شدن!بعد نیمه شعبان نمیدونم چه آمد بر سرشون!؟
رفتن تو تعطیلات سفر حتمآ یا در گیر جشن بودن حتمآ
سلام سارا خانوم..نوشته های جالبی دارین..
منم یه وب کوچیک دارم..خوشحال میشم بهم سربزنین..
موفق باشید
سلام.
بچه های وبلاگها یه جوری شدن! انگار همه ساکت و مات و مبهوت شدن!
بعد نیمه شعبان نمیدونم چه آمد بر سرشون!؟
رفتن تو تعطیلات سفر حتمآ یا در گیر جشن بودن حتمآ