کوچک که بودم شب ها موقع خواب از این تخیلات ِ قهرمان بازی پسرانه داشت َم ... ،
یاد َم هست که پتو را کامل می کشیدم روی َم ...
به اندازه ی ِ یک روزن جلوی ِ صورت َم را باز می گذاشت َم ...
که مثلن درون ِ دخمه ای سنگی هست َم که تنها همین روزنه از آن به بیرون راه دارد ...
و من هم اسلحه ام را از همین روزنه به سوی ِ دشمن نشانه رفته ام و ...
بنگ گ گ گ گ ... ،
چقدر پیروزی آسان بود ...
سلام.
از سارا خبری نیست!!!
سلام
نه فعلا نه
درگیر درس و دانشگاه شده
واقعا ..