...آن وقت ها نمی دانستیم چطور می توانیم تنهایی را توی خانه جا دهیم، خانه ی
چهل متری خیابان هفتم را دوست داشتیم اما تنهایی هامان روز به روز داشت
بزرگ تر می شد و دیگر حتی توی انباری هم جا نبود، توی کابینت ها، لا به لای
ظرف های جهیزیه ی مامان، توی کمد لباس ها و آن ته ته های کمد رختخواب ها،
بالشت ها و ملافه ها پر از تنهایی ما بودند، تنهایی بابا داشت چهل و چند
ساله می شد، تنهایی مامان انگار از همه بزرگتر بود و حتی از سن خودش هم
بیشتر بود، تنهایی داداش بزرگه هم سن و سال تنهایی تمام نوجوان ها بود؛همه
جا پر از تنهایی بود، اما شب ها کنار هم می خوابیدیم و امیدوار بودیم ..
من آن موقع ها کلاس پنجم بودم، مقنعه ی چانه دار زرد و مانتوی سبز یشمی می
پوشیدم، تنهاییم را توی کوله ام می گذاشتم و می رفتم مدرسه، می رفتم بقالی
برایش بستنی پنجاه تومانی می خریدم، سکه های بیست و پنج تومانی را روی
پیشخوان بقالی می انداختم و به روزهایی فکر می کردم که تنهاییم هم سن
مامان می شود. از آن خانه رفتیم، خانه ی خیابان پنجم ده متری بزرگتر بود و
ما هم ده متر تنها تر شدیم، موها ی روی شقیقه های بابا سفید شدند ، رگ های
روی دست های مامان پیر تر شدند، صدای محمد توی حنجره دورگه شده بود و
مانتوی دبیرستان من که توی تنم گریه می کرد، زیر تخت ها و روی گل فرش ها
تکه تکه های فکر های ما بود که می ریخت .. و می دیدیم که تنهایی بزرگ و
بزرگ تر می شود .. از ان خانه هم رفتیم، خانه ی خیابان سوم بیست متر بزرگ
تر است، اتاق های جدا از هم و پنجره های جدا از هم و کمد ها و کشو های
بیشتر بیست و چند سالگی م را تنها کرده ..صبح ها خودم را توی آینه ی
دستشویی می بینم که مانتوی سبز یشمی پوشیده ام و مقنعه ی چانه دار زردم را
روی سرم مرتب می کنم و دارم می روم مدرسه؛ خودم را می بینم که تنهایی را
توی حفره های چشم هام پنهان کرده ام.. .
و امروز
باید خانهی بزرگتری اجاره کنم.از وقتی رفتهای بیشتر شدهام!