دل نوشت

امید است که کامیاب شویم

دل نوشت

امید است که کامیاب شویم

آنقدر نیامدیم که آمدنمان؛ مترادف شد با رفتنشان!

وقتی که جنگ شد؛ شهیدان به آسمان رفتند و ستاره شدند-  

ما اما در زمین ماندیم و ستاره ها یکی یکی از دوشمان افتادند...

همه چیز از یاد آدم میره جز یاد اونی که...

ببخشید؛تعجب نکنید-قحطی آدمها شده است که از درخت ها حرف میزنیم! 

 یادش بخیر؛ کودکی مان را میگویم-یادتان می آید که چه ولوله ای برای خوردن آن توت هایی که عسل میگفت؛برپا میکردیم و چقدر دست و پا میشکاندیم و نهایت؛کتک میخوردیم! 

چقدر دایی کوچکمان ما را میزد و می گفت:زشت است که دختر از درخت بالا رود! و من هی کتک میخوردم ومرتضی؛ هی جا پا میداد ومن؛ هی بالا میرفتم...آخر آن پسرها که بالا میرفتند؛همه توت ها را همان بالا میخوردند و به ما می خندیدند... 

...ومن همیشه متنفر از وابستگی... 

راستی؛چرا زشت بود که ما از درخت بالا رویم؟ 

شاید به دلیل همین قانونهای مسخره بود؛که بالا رفتن از بلندی برایمان شد آرزو و من مجبور شدم از بلندی خانه مان پرت شوم-پرت پرت تا شاید از خجالت آرزوهای برآورده نشده ام؛بیرون بیایم...! 

بعدها که قد کشیدیم و آن درخت توت برایمان کوچک شد و در خانه همه مان؛درخت توتی پیدا شد که از زندگی-جان میکند؛چقدر تلخ فهمیدیم که: 

آدمی همیشه در حسرت چیزی ست که ندارد و چون بدان دست یابید؛عشق به آن را از دست میدهد.