چندین سال است ک کودکیم را گذاشته ام توی صندوقچه ی قدیمی خانه ی مادربزرگم در شهری دیگر، آن جایی ک هنوز زمستان ها برف می بارید و فصل های زیادی رو شانه هایم جاری بود، در راه برگشت ب فکر تمام روزهایی بودم ک بزرگ می شوم و زندگی هنوز قدر شنیدن بوی نان تازه و قدر گرمای همان نان صمیمی خواهد ماند .. گاهی ب این فکر می کنم ک شاید اصلن همه ی آن چیزهایی ک کودکیم بودند واقعیت نداشتند، تنها عروسک موطلایی ئی ک کف دست هایش را فشار می دادم و گریه می کرد و مدام گریه می کرد، تمام وقت هایی ک دوستش داشتم و برای موهای طلایی و لپ های سرخش می مردم؛ گریه می کرد؛ واقعی بود. کودکی برای من همینقدر بود .. قد همین عروسک؛ قدر همه ی گریه ها و چند تایی لباس گلدار و چند تایی دفتر نقاشی .
حالا چهل و نه کیلو تنهایی؛ صدو شصت و دو سانتی متر سایه را دنبال خودم می کشم .. ذهنم ماهی ئی است ک از تنگ بیرون افتاده این روزها ..
ماهی شما همیشه زنده باد
سال نو مبارک
حالا دیگر چیزهایی می دانم ، از بعضی چیزها سر در می آورم. می دانم که آنچه ادمهارا بیش و کم زیبا جلوه می دهد نه لباس و جامه است ، نه بزک ، نه سرخاب و سفیدآب ، نه زیورآلات و نه حتی نادرگی .می دانم چیز دیگری است ، چه چیز ، نمی دانم ، ولی می دانم همانی نیست که ما می پنداریم.
بچه که هستی از تقاشیهات هم میتونن به روحیاتت و مشکلاتت پی ببرن............
اما بزرگ که میشی از حرفهایت هم نمیفهمند توی دلت چه خبره