دل نوشت

امید است که کامیاب شویم

دل نوشت

امید است که کامیاب شویم


گوشه‌ی چادر ِ مادرم را می‌گرفتم که مباد گم شوم. پدر می‌گوید: "از بس که کنجکاو بودی، زیاد گم می‌شدی اما!" یادم می‌آید یک روز که پشت ویترین مغازه‌‌ای جا ماندم و سر که برگرداندم مادرم را ندیدم، تند و تند توی ِ پیاده‌رو دویدم و گوشه‌ی چادر ِ اولین زنی را که دیدم گرفتم و به این خیال که مادرم است شروع کردم به حرف زدن. یکهو حس کردم کنارم یک غریبه ایستاده است. عطری از آشنایی نبود. برگشت نگاهم کرد. نگاهش غریبه بود. گفت: "دختر، اشتباه گرفته‌ای!" دلم از ترس هرّی ریخت پایین. گوشه‌ی چادرش را رها کردم. اشک دوید به چشم‌هام. و دویدم.

گمانم از همان موقع‌ها ترس از اشتباه گرفتن ِ آدم‌ها افتاد به جانم. که نکند نگاه ِ غریبه‌ی کسی که خیال می‌کنم آشناست، هراس بیندازد به دلم. اشک بیاورد به چشم‌هام. ...


یاد ساعت های زنگ ورزش دوران راهنمایی و دبیرستان را از میان تجربه های شخصیم بیرون میکشم. معلم ورزشمان همیشه دنبال بهترینها بود. دانش اموزان تنومند و ورزیده" ستاره بودند. باید قیافه مرا میدید که لاغر و استخوانی با ان شلواری که هر چه تنگش میکردم باز هم اندازه ام نبود و همیشه از پاهای لاغر  من اویزان بود:چه حال و روزی داشتم...

در صف می ایستادم تا برای بازی انتخاب شوم و هر روز که این رخ میداد من می مردم.یادتان هست همه ی ما به صف می ایستادیم و ورزشکارهای سینه سپر کرده یارکشی میکردند"من تو را انتخاب میکنم"من هم...

بعد میدیدی که صف دارد تمام میشود و تو انتخاب نشده ای و در نهایت کسی از روی دلسوزی میگفت: بسیار خوب "سازدل" هم مال من...سرت را پایین می انداختی و احساس مرگ میکردی...

واما انسان همیشه میتواند رشد کند و تغییر یابد.پرنده ها هرگز در غار نمی خوانند؛ادمها هم در بند نمی خوانند... برای اموختن باید ازاد باشی باید کسانی را بیابی که "درخت تو را دوست بدارند...

این روزها دلم برایم خودم تنگ شده است .دلم میخواهد یکجا که هیچ کس نباشد و فقط خودم باشم و خود خودم بروم و تنها باشم و با خودم خلوت کنم .دلم مبخواهد یه جایی بروم خالی از نگاه های مردم خالی از حرفهایش و نگرانی هایشان و افسوس خوردن هایش و حتی ..... .. و حتی دوست داشتنشان .میخواهم بروم و پیدا کنم خودم را .ببینم کجا جا مانده است و کجا گمش کردم اما افسوس  

نمیگذارند 

نمیگذارند


...آن وقت ها نمی دانستیم چطور می توانیم تنهایی را توی خانه جا دهیم، خانه ی چهل متری خیابان هفتم را دوست داشتیم اما تنهایی هامان روز به روز داشت بزرگ تر می شد و دیگر حتی توی انباری هم جا نبود، توی کابینت ها، لا به لای ظرف های جهیزیه ی مامان، توی کمد لباس ها و آن ته ته های کمد رختخواب ها، بالشت ها و ملافه ها پر از تنهایی ما بودند، تنهایی بابا داشت چهل و چند ساله می شد، تنهایی مامان انگار از همه بزرگتر بود و حتی از سن خودش هم بیشتر بود، تنهایی داداش بزرگه هم سن و سال تنهایی تمام نوجوان ها بود؛همه جا پر از تنهایی بود، اما شب ها کنار هم می خوابیدیم و امیدوار بودیم ..  من آن موقع ها کلاس پنجم بودم، مقنعه ی چانه دار زرد و مانتوی سبز یشمی می پوشیدم، تنهاییم را توی کوله ام می گذاشتم و می رفتم مدرسه، می رفتم بقالی برایش بستنی پنجاه تومانی می خریدم، سکه های بیست و پنج تومانی را روی پیشخوان بقالی می انداختم و به روزهایی  فکر می کردم که تنهاییم هم سن مامان می شود. از آن خانه رفتیم، خانه ی خیابان پنجم ده متری بزرگتر بود و ما هم ده متر تنها تر شدیم، موها ی روی شقیقه های بابا سفید شدند ، رگ های روی دست های مامان پیر تر شدند، صدای محمد توی حنجره دورگه شده بود و مانتوی دبیرستان من که توی تنم گریه می کرد، زیر تخت ها و روی گل فرش ها تکه تکه های فکر های ما بود که می ریخت .. و می دیدیم که تنهایی بزرگ و بزرگ تر می شود .. از ان خانه هم رفتیم، خانه ی خیابان سوم بیست متر بزرگ تر است، اتاق های جدا از هم و پنجره های جدا از هم و کمد ها و کشو های بیشتر بیست و چند سالگی م را تنها کرده ..صبح ها خودم را توی آینه ی دستشویی می بینم که مانتوی سبز یشمی پوشیده ام و مقنعه ی چانه دار زردم را روی سرم مرتب می کنم و دارم می روم مدرسه؛ خودم را می بینم که تنهایی را توی حفره های چشم هام پنهان کرده ام.. .
و امروز

باید خانه‌ی بزرگ‌تری اجاره کنم.از وقتی رفته‌ای بیش‌تر شده‌ام!

فریاد بی صدا

زندگی بدون عشق مرگ تدریجی یک احساس است.آیا این جنایت است یا خیانت به یک احساس ... 

 

منبع:هم وبلاگی

احساس بی احساسی

کاش می شد یک بار دیگر ببعضی از احساسات گذشته مان تکرار می شد .احساس می کنم  این روزها شده ام یک عروسک بی احساس... 

 

منبع:هم وبلاگی


چندین سال است ک کودکیم را گذاشته ام توی صندوقچه ی قدیمی خانه ی مادربزرگم در شهری دیگر، آن جایی ک هنوز زمستان ها برف می بارید و فصل های زیادی رو شانه هایم جاری بود، در راه برگشت ب فکر تمام روزهایی بودم ک بزرگ می شوم و زندگی هنوز قدر شنیدن بوی نان تازه و قدر گرمای همان نان صمیمی خواهد ماند .. گاهی ب این فکر می کنم ک شاید اصلن همه ی آن چیزهایی ک کودکیم بودند واقعیت نداشتند، تنها عروسک موطلایی ئی ک کف دست هایش را فشار می دادم و گریه می کرد و مدام گریه می کرد، تمام وقت هایی ک دوستش داشتم و برای موهای طلایی و لپ های سرخش می مردم؛ گریه می کرد؛ واقعی بود. کودکی برای من همینقدر بود .. قد همین عروسک؛ قدر همه ی گریه ها و چند تایی لباس گلدار و چند تایی دفتر نقاشی .

حالا چهل و نه کیلو تنهایی؛ صدو شصت و دو سانتی متر سایه را دنبال خودم می کشم .. ذهنم ماهی ئی است ک از تنگ بیرون افتاده این روزها ..


ماهی شما همیشه زنده باد

سال نو مبارک

زندگی

سر سری رد شو  و زندگی کن  {دقت  }

{:د 

ق 

ت  }

 میدهد.

نگران

دل نگران بزرگ شدنم بیش از این هستم ..........................

پاییز

هی ی ..................  

پاییز!...............  

ابرهایت را زودتر بفرست  

شستن این گرد غم از دل من چند پاییز باران میخواهد  

رفتن

باید این روز ها دل بکنم از جایی که بیشتر ساعاتم را آنجا گذرانده بودم و بچه هایی که هرکدامشان دنیایی بودند کشف نشدنی و اما اتاق کارم انگار بهم عادت کرده بودیم به تنهایی به سکوت ...دل هردویمان گرفته ...انگار میز و مانیتورم هم دلگیرند نگاه امروزشان با بقیه روزها فرق داشت و احساس می کنم من تشکیل خانواده ی دومی داده بودم بی انکه بدانم همه ی همکارانم جزیی از خانواده ی من هستند و حتی دلم برای جاده هایی که هر روز قدم های مرا بر سر می گذاشتند تنگ می شود ...وابستگی چیز عجیبیست اما احساس می کنم ما دیر یا زود باید دل بکنیم هم از مکان ها و هم از آدم ها شاید ما از تبار دیگری هستیم و فراموش کرده ایم و این دست تقدیر است که چون می داند زود دل می بندیم نا خواسته ما را محکوم به جدایی می کند .

و باز هم دلتنگی

گاهی دلت از سن و سالت می گیرد......
میخواهی کودک باشی.......
کودک به هر بهانه ای ، به آغوش، غمخواری پناه می برد.........
و آسوده اشک می ریزد..........
بزرگ که باشی.........
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی ..

این روزها

این روزها...
تلخم!
تلخ...
تلخ می نویسم...
تلخ فکر می کنم...
...
این روزها...
دست برداشته ام از توجه بی وقفه به حضور آدم ها...!
پرهیز می کنم از ثبت وجودهایی که ماندگاری ندارند!
این روزها...
تلخ تر از همیشه...
از همه ی آدم ها بریده ام!

دل

میان من و دل، شکــــرررررآب است ؛ شکــــرررررآب ......

خواب خوش دلتنگی

دوش دیدم به دستم  پیاله بود........................................  

دیدمش دوش به خوابی خوش .  

ناباورانه به خوابم آمد و هرچه بیشتر من از خوشحالی گریه می کردم اوبیشتر خنده های همیشگیش را به رخم میکشید .هیچ کس جز من نمیدانست دیگر نیستی !!!!!!!اما الان هستی!!!!!!!!!!!!!!چرایش را نمیدانم  

چه قدر خوابم بارانی شد از حضورت و شبنم هایش به روی گونه هایم وقت بیداری ..........  

راستی ساحل ؟؟!!!!!!!!!!!به تو چیزی میگفت نم نم  بی آنکه من بدانم .....

دل به دریا زده ام

یاران ؛پای در راه نهیم که این راه رفتنی است ونه گفتنی...

کودکی

دلتنگ کودکی ام یادش بخیر...قهر می کردیم تا قیامتو لحظه ای بعد قیامت می شد!

جبهه

وقتی جنگ شروع شد من گریه می کردم که بگذارند برم جبهه. جالبه که وقتی جنگ تمام شد هم باز من داشتم گریه می کردم که بذارن برم جبهه!

خداوندا...

خداوندا تو را گرم دیدم و در سردترین لحظه ها به سراغت آمدم...
تو گفتی خودت را بشناس تا مرا بشناسی... شناختم!
تو را بخشنده دیدم و گناهکار شدم،

 تو ، مرا چگونه دیدى که ...

این همه وفادار ماندى...

حسرت..

بازم دیشب خواب دیدم .... 

تقریبا ماهی دو بار میاد به خوابم، فقط خواب سالهاست که حسرت به دلم .... 

حسرت دیدن نگاهش، بوسیدنش، در آغوش کشیدنش، صدا کردنش..... 

به این دل مونده ، خدایا تا کی صبر کنم؟! 

مدتها بود که اینجوری توی خوابم نیومده بود.. 

توی خواب دیشب بغلش کردم ، حسش کردم و نزدیک یک ساعت گریه کردم آخه میدونستم که سالهاست ندیدمش، آرزو داشتم بغلش کنم و توی آغوشش گریه کنم توی بیداری که نمیشه.. 

خواب فرصت خوبی بود برای رسیدن به آرزوی محال.... 

اشک کل صورتم رو خیس کرده بود 

 همسرم منو صدا کرد، بیدار شو عزیزم چی شده؟! چرا توی خواب گریه می کنی؟! 

بیدار شدم صورتم خیس بود قلبم تند تند میزد... 

زدم زیر گریه که چرا بیدار شدم آخه هنوز بین دستام حسش میکردم و بازوهای عزیزم رو حس می کردم که منو بغل کرده بود آخه اونم مثل من داشت گریه میکرد و دلتنگ بود.... 

تا صبح خوابم نبرد داشتم به خوابم و حسرتی که توی دلم بود فکر می کردم به خدا گفتم: تا کی باید صبر کنم خودم جواب رو میدونستم ، چه سوال مسخره ای !!!! 

تا روز مرگم باید صبر کنم برای دوباره دیدنش... 

کسی که فقط حسرت به دلم گذاشت و رفت نه تنها من کل خانوادم ،برادرم که الان پیشمون نیست و من این روزا خیلی دلتنگشم.... 

حسرت نگاهش منو داغون کرده خدا....