این روزها دلم برایم خودم تنگ شده است .دلم میخواهد یکجا که هیچ کس نباشد و فقط خودم باشم و خود خودم بروم و تنها باشم و با خودم خلوت کنم .دلم مبخواهد یه جایی بروم خالی از نگاه های مردم خالی از حرفهایش و نگرانی هایشان و افسوس خوردن هایش و حتی ..... .. و حتی دوست داشتنشان .میخواهم بروم و پیدا کنم خودم را .ببینم کجا جا مانده است و کجا گمش کردم اما افسوس
نمیگذارند
نمیگذارند
بچه که هستی از تقاشیهات هم میتونن به روحیاتت و مشکلاتت پی ببرن............
اما بزرگ که میشی از حرفهایت هم نمیفهمند توی دلت چه خبره
دل نگران بزرگ شدنم بیش از این هستم ..........................
هی ی ..................
پاییز!...............
ابرهایت را زودتر بفرست
شستن این گرد غم از دل من چند پاییز باران میخواهد
دوش دیدم به دستم پیاله بود........................................
دیدمش دوش به خوابی خوش .
ناباورانه به خوابم آمد و هرچه بیشتر من از خوشحالی گریه می کردم اوبیشتر خنده های همیشگیش را به رخم میکشید .هیچ کس جز من نمیدانست دیگر نیستی !!!!!!!اما الان هستی!!!!!!!!!!!!!!چرایش را نمیدانم
چه قدر خوابم بارانی شد از حضورت و شبنم هایش به روی گونه هایم وقت بیداری ..........
راستی ساحل ؟؟!!!!!!!!!!!به تو چیزی میگفت نم نم بی آنکه من بدانم .....
گاهی دروغ همان کاری را میکند که یک کبریت با انبار باروت میکند ...
تنهایی ام را با هیچ کس تقسیم نخواهم کرد ... یک بار تقسیم کردم چندین برابر شد ......
تنهایی را بلندترین شاخه درخت خوب میفهمد. انگار بزرگ شدن و اوج گرفتن دلیل تنهاییست .
راستی !خدا از بزرگی تنهاست یا از تنهایی بزرگ؟؟؟!!!!!....