دل نوشت

امید است که کامیاب شویم

دل نوشت

امید است که کامیاب شویم


یاد ساعت های زنگ ورزش دوران راهنمایی و دبیرستان را از میان تجربه های شخصیم بیرون میکشم. معلم ورزشمان همیشه دنبال بهترینها بود. دانش اموزان تنومند و ورزیده" ستاره بودند. باید قیافه مرا میدید که لاغر و استخوانی با ان شلواری که هر چه تنگش میکردم باز هم اندازه ام نبود و همیشه از پاهای لاغر  من اویزان بود:چه حال و روزی داشتم...

در صف می ایستادم تا برای بازی انتخاب شوم و هر روز که این رخ میداد من می مردم.یادتان هست همه ی ما به صف می ایستادیم و ورزشکارهای سینه سپر کرده یارکشی میکردند"من تو را انتخاب میکنم"من هم...

بعد میدیدی که صف دارد تمام میشود و تو انتخاب نشده ای و در نهایت کسی از روی دلسوزی میگفت: بسیار خوب "سازدل" هم مال من...سرت را پایین می انداختی و احساس مرگ میکردی...

واما انسان همیشه میتواند رشد کند و تغییر یابد.پرنده ها هرگز در غار نمی خوانند؛ادمها هم در بند نمی خوانند... برای اموختن باید ازاد باشی باید کسانی را بیابی که "درخت تو را دوست بدارند...


به گذشته برگردید"به دوران ابتدایی تان یادتان هست که سر درس نقاشی چه تدارکی میدیدیم؟ من براستی برای معلم هنر که در به در از کلاسی به کلاس دیگر میرفت"دلم می سوخت! با عجله به کلاس می امد و بعد میگفت: خوب بچه ها امروز می خواهیم یک درخت نقاشی کنیم.پای تخته میرفت و درخت خودش را میکشید"یک توپ بزرگ سبز با یک پایه قهوه ای کوتاه! مثل ان ابنباتهای چوبی بزرگ گرد. من که به عمرم در طبیعت چنین درختهایی ندیده بودم. اما معلم به این حرفها کار نداشت درخت را میکشید و بعد به بچه ها میگفت:شروع کنید.

اگر حتی در ان سن کم کمی هوشیار بودید"میدیدید که انچه معلم نقاشی از تو می خواست این بود که درخت او را نقاشی کنی. اما در کلاس دانش اموز دیگری نیز بود که درخت را می شناخت.این کودک از درخت بالا رفته بود" شاخ و برگش را در برگرفته"از درخت افتاده بود و خوب میدانست که درخت شباهتی به یک ابنبات چوبی گرد ندارد!

بنابراین مدادهای زرد و نارنجی و سبز و قرمز را از جعبه مدادهایش بیرون میکشید و درخت زیبای مورد نظرش را نقاشی میکرد و بعد ان را به معلم نشان میداد.معلم نگاهی به دانش اموز می انداخت و خطوط چهره اش در هم می رفت"بی شعور کودن خل.همیشه ساز خودت را میزنی"بی مغز کله پوک"

ومن هر چهارشنبه ده بار با ان خطکش چوبی لعنتی کتک می خوردم...ولی...من همچنان اعتقاد داشتم که از درخت خود دست نکشم"به درخت خود اویزان بمانم چرا که تنها من بودم که جرئت داشتم چنین درختی بیافرینم...