دل نوشت

امید است که کامیاب شویم

دل نوشت

امید است که کامیاب شویم


اعتراف می کنم از همون بچگی کله خر و یه دنده بودم. اگه به نتیجه ای می رسیدم به طرز احمقانه‌ و لجوجانه‌ای پاش می ایستادم و به سختی می شد نظرم رو راجع به اون تغییر داد. باز اعتراف می کنم رسوبات همون ویژگی اخلاقی رو در شخصیتم دارم و گاهی موجود سخت سری می شم  و تقریبا همه اتفاقات مهم زندگیم رو همین سخت سری رقم زده.

 

پنج شش ساله که بودم مهمونی رفته بودیم  خونه مادربزرگ یه خونه ساده که به جای تیرآهن توی سقفش از الوار چوبی استفاده شده بود؛ با یه حیاط بزرگ و با صفا و راه پله‌ عریضی که به پشت بام و تک اتاق طبقه دوم منتهی می شد.


یادم نمیره داشتیم با بچه ها روی پشت بام بازی می کردیم و سکه یه تومنی من رو نوبتی از بالای شیار تیرک ول می کردیم و قل می خورد از پایین می افتاد زمین و همینطور..

نوبت من شد سکه رو ول کردم رفت گیر کرد لای شیار. با یه میله سعی کردم درش بیارم که بیشتر رفت تو. هر چه بیشتر تقلا می کردم سکه یه تومنی بیشتر توی شیار فرومی رفت و درآوردن اش سخت تر می شد. نمی دونم چقدر طول کشید تا به این نتیجه رسیدم که نه!! اینطوری فایده نداره و رفتم یه تبر پیدا کردم و افتادم به جون تیرک چوبی(آهنگ پت و مت لطفا). با هر ضربه ای که می زدم سقف به خودش می لرزید و کلی خاک ازش می ریخت روی سر مهمونا و آدم بزرگ هایی که بعد از مدتها همدیگرو پیدا کرده و مشغول گپ زدنبودن . چون تابستون بود فکر کنم غیر از ما مهمونای دیگه هم بودن که نسبت به ما خارجی به حساب می اومدن؛ چون باکلاس تر بودن. خلاصه هنوز چندتا ضربه نزده بودم که دیدم خلق الله با هول و ولا ریختن روی پشت بام که خانه خراب چه می کنی؟!

خلاصه بزرگترها از جمله دایی برای در آوردن سکه و خابوندن قائله دست بکار شدن و اول اش هم مثل من بختشون رو با شیوه های مسالمت آمیز امتحان کردن. اما خیلی زود به همون نتیجه ای رسیدن که من رسیده بودم؛ اینکه این سکه با میله و سیخ و این جور چیزا دربیا نیست!! اما فکر کنم اونا با خشونت مخالف بودن که دست به تبر نشدن و عوضش من رو دعوت کردنکه مسایلمون رو  بر سر میز مذاکره  حل کنیم. 

«خب بچه جان چقدر می گیری بیخیال این یه تومنی بشی؟!‌» پیشنهاداتشون رو از «یک تومن در برابر یک تومن» شروع کردن. معامله منصفانه ای به نظر می رسد اما از آنجایی که اساسا به طور ژنتیک عنصر سازش توی خون ایرانی جماعت نیست جواب مشخص بود: یک نه قاطع؛ من یه تومنی خودمو می خواستم!! دور دوم مذاکرات با پیشنهاد «دو تومن در ازای یه تومن» استارت خورد. گزینه اغواکننده‌ای بود اما آدم باید خیلی بی ریشه باشه که اصول و باورهاشو در ازای منافع مادی کنار بذاره. بنابریان پاسخ مشخص بود: نچ. 

البته ناگفته نمونه که من احتمالا شرایط داخلی و منطقه‌ای و بین المللی خانه مادربزرگ رو درک کرده بودم که میشه امتیازات بزرگتری هم گرفت. بنابراین منتظر دور سوم مذاکرات نشستم که در این بار در پکیج پیشنهادی «پنج تومن در برابر یه تومن» قرار داشت. اصول و ارزشها خیلی مهم اما می دونید که زندگی خرج داره!! تازه گزینه بعدی می تونست «کتک در برابر یک تومن» باشه که ماجرا می رفت توی فاز نظامی و اساسا اصولی نبود. خلاصه فکر کنم همون پنج تومن رو قبول کردم و خاطره ای ساختم که هنوز هم گاهی وقتی توی بحث های خانوادگی سرسختی می کنم به عنوان یک شاهد مثال برای خاموش کردن من مورد سواستفاده قرار می گیره.



برگرفته ازوبلاگ دستفروش دوره گرد

نظرات 1 + ارسال نظر
شادی پنج‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:55 ب.ظ http://shalizareshadi.blogsky.com

سلام
مثل اینکه این قسمت از پست مربوط به آقا یا خانوم روانشناس است و با توجه به اینکه روال کار بر اینکه که پست هایی که می ذاریم از خودمون باشه ویا اگه نیست با ذکر منبع آورده بشه. باید به محضرتون عرض کنم که این پست نوشته شما نیست و یکی از پست های اقای عرفان ،صاحب وبلاگ "دستفروش دوره گرد" می باشد. اینم آدرس پست:
http://dastforosh.blogsky.com/1392/06/12/post-112/%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%81-%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%86%D9%85-
لطفا توضیح بدبد که موضوع چیه؟ ایا خودشون اجازه دادن که اینجا پستشون اورده بشه ؟ پس چرا نامی از ایشون نیست؟ و اگه غیر اینه ، چرا?

با سلام ممنونم از ظرافت دقت شما...اصلاح شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد