دل نوشت

امید است که کامیاب شویم

دل نوشت

امید است که کامیاب شویم


بعضی از آدم ها را نباید دید.دیدن،خرابشان میکند.بعضی ها را فقط باید شنید.بعضی دیگر را فقط باید خواند.بعضی را باید بویید.بعضی را باید چشید و بعضی را هم باید حس کرد و به تعداد محدودی،فقط باید فکر کرد...

این را وسط دفترچه ام یادداشت کردم.به تاریخ ِ اسفند 91،بدون هیچ توضیح اضافه دیگری.شاید تکه ای از کتابی باشد،شاید دیالوگ ِ یک فیلم که البته بعید میدانم،شاید گفته یک دوست باشد،شاید هم حرف ِ خودم...نمیدانم ولی از هرکجا که آمده دوستش دارم.به خصوص آنجا که میگوید به تعداد محدودی،فقط باید فکر کرد.راست میگوید.بعضی ها از دور قشنگ ترند.نزدیک که بیاوریشان،رویایت را به گند میکشانند...


آن روزها، کودکی ...

صبح بعد از خوردن صبحانه، من میماندم و مادرم و گاهی ننه خانوم! مادرم به آشپزخانه میرفت و من دو دقیقه ای پشت گلدانها پنهان میشدم. بعد از دو دقیقه که پیدایم میشد، مادرم میپرسید: کجا بودی؟ دلم برایت تنگ شده بود! چقدر صدایت کردم. از گلها، گنجشک ها سراغت را گرفتم، میگفتند همین چند لحظه پیش اینجا بود!کی برگشتی؟ چه خبر؟ برایم تعریف کن ...

و من! تا ظهر برایش از تجربه هایم میگفتم! تجربه های آن دو دقیقه! و چه اتفاقات هیجان انگیزی... و مادرم پا به پای رویاهای من، به جا و به موقع، تعجب میکرد، میترسید، هیجان زده میشد، میخندید، میپرسید، میگفت خوب ، بعدش..؟ و من هم محکم تر و عمیق تر برایش از حوادث و اتفاق ها میگفتم! و در دلم احساس رضایت عجیب از درک مادرم! 

دنیایم را میشناخت و الان میفهمم که بین تک تک کلمات و رویاهایم، ذهنم را جستجو میکرد و در پاسخ به ذهن من، داستانهایی در گوشم در آن عصرهای بلند زمزمه میکرد.

داستانهایی که پاسخ من بودند... التهاب هایی که همه ما تجربه میکنیم و جواب های متفاوت و ممکنی که به این عطش ها داده میشود.


و امروز.... نویسنده های دوست داشتنیم، کلمات را از هم دزدیده اند! حتی از خودم! حتی آنان از من! حتی اگر از یک طبقه نباشیم، اگر با هم مدتی را بگذرانیم، میفهمم که با تمام تفاوت ها، گمشده ها و انگیزه های مشترکی داریم!......