دل نوشت

امید است که کامیاب شویم

دل نوشت

امید است که کامیاب شویم


گوشه‌ی چادر ِ مادرم را می‌گرفتم که مباد گم شوم. پدر می‌گوید: "از بس که کنجکاو بودی، زیاد گم می‌شدی اما!" یادم می‌آید یک روز که پشت ویترین مغازه‌‌ای جا ماندم و سر که برگرداندم مادرم را ندیدم، تند و تند توی ِ پیاده‌رو دویدم و گوشه‌ی چادر ِ اولین زنی را که دیدم گرفتم و به این خیال که مادرم است شروع کردم به حرف زدن. یکهو حس کردم کنارم یک غریبه ایستاده است. عطری از آشنایی نبود. برگشت نگاهم کرد. نگاهش غریبه بود. گفت: "دختر، اشتباه گرفته‌ای!" دلم از ترس هرّی ریخت پایین. گوشه‌ی چادرش را رها کردم. اشک دوید به چشم‌هام. و دویدم.

گمانم از همان موقع‌ها ترس از اشتباه گرفتن ِ آدم‌ها افتاد به جانم. که نکند نگاه ِ غریبه‌ی کسی که خیال می‌کنم آشناست، هراس بیندازد به دلم. اشک بیاورد به چشم‌هام. ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد