گوشهی چادر ِ مادرم را میگرفتم که مباد گم شوم. پدر میگوید: "از بس که کنجکاو بودی، زیاد گم میشدی اما!" یادم میآید یک روز که پشت ویترین مغازهای جا ماندم و سر که برگرداندم مادرم را ندیدم، تند و تند توی ِ پیادهرو دویدم و گوشهی چادر ِ اولین زنی را که دیدم گرفتم و به این خیال که مادرم است شروع کردم به حرف زدن. یکهو حس کردم کنارم یک غریبه ایستاده است. عطری از آشنایی نبود. برگشت نگاهم کرد. نگاهش غریبه بود. گفت: "دختر، اشتباه گرفتهای!" دلم از ترس هرّی ریخت پایین. گوشهی چادرش را رها کردم. اشک دوید به چشمهام. و دویدم.
گمانم از همان موقعها ترس از اشتباه گرفتن ِ آدمها افتاد به جانم. که نکند نگاه ِ غریبهی کسی که خیال میکنم آشناست، هراس بیندازد به دلم. اشک بیاورد به چشمهام. ...