کوچک که بودم شب ها موقع خواب از این تخیلات ِ قهرمان بازی پسرانه داشت َم ... ،
یاد َم هست که پتو را کامل می کشیدم روی َم ...
به اندازه ی ِ یک روزن جلوی ِ صورت َم را باز می گذاشت َم ...
که مثلن درون ِ دخمه ای سنگی هست َم که تنها همین روزنه از آن به بیرون راه دارد ...
و من هم اسلحه ام را از همین روزنه به سوی ِ دشمن نشانه رفته ام و ...
بنگ گ گ گ گ ... ،
چقدر پیروزی آسان بود ...
پشت چراغ قرمز پسرکی با چشمانی معصوم و دستانی کوچک گفت: چسب زخم نمیخواهید؟ پنج تا صدتومن..
آهی کشیدم و با خود گفتم:
تمام چسب زخمهایت را هم که بخرم!
نه زخمهای من خوب میشود و نه زخمهای تو..
روزی مجنون از روی سجاده شخصی که درحال عبادت بود عبور کرد.
مرد نمازش را شکست و گفت: مردک در حال رازونیاز با خدا بودم.
تو چگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت:
عاشق بنده ای هستم و تورا ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی؟!
سلام بچه های عزیز؛یکی بود و یکی دیگه که همیشه نبود- ۲۰ سال گذشت و دهقان فداکار قصه ما دیگه پیر شده. شنگول ومنگول گرگ شدن؛ کوکب دیگه حوصله مهمونی رو نداره؛ کبری تصمیم گرفته دماغشو عمل کنه؛روباه و گرگ دستشون تو یه کاسه ست؛ آرش کمانگیر معتاد شده؛ رستم اسبشو فروخته و یه موتور خریده و با اسفندیار میرن کیف قاپی!!!
حالا بچه های عزیز کی میتونه به این سوال جواب بده؟؟؟
واقعا چه بر سر ایران وایرانی اومده؟!!!
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.
منبع:یادداشت هایی از ابریشم
پسری پولهای مچاله شدشو آروم گذاشت جلوی فروشنده و گفت:برای روز پدر یه کمربند می خوام.
فروشنده گفت:چه جنسی باشه؟
پسر کوچولو گفت: فرقی نمیکنه؛فقط دردش کم باشه...
به من می گفت عجیبی ...
نمی دونم پر حرفی !
بهش گفتم حرفای من مخاطب نداره !
من فقط بیشتر وقتا بلند فکر می کنم.
حضرت ابراهیم (ع)بسیار مهمان نواز ومیهمان دوست بود.روزی یک پیرمرد مجوسی در مسیر راه خود به خانه حضرت ابراهیم آمد تا میهان او شود.حضرت ابراهیم به او فرمود:اگر دین حنیف مرا بپذیری وخدا پرست شوی تو را می پذیرم وگرنه تو را میهمان نخواهم کرد پیر مرد از آنجا رفت.خداوند به حضرت ابراهیم وحی فرمود:ای ابراهیم!تو به مجوسی گفتی اگر خدا پرست نشودحق ندارد میهمان تو شود واز غذایت بخورد در حالی که هفتاد سال است ما به او غذا وروزی می دهیم.حضرت ابراهیم از کرده خود پشیمان شد و به دنبال مجوسی حرکت کرد وپس از جستجوی فراوان او را یافت وبا کمال احترام او را به خانه خود آورد وپذیرایی کرد.مجوسی دلیل کار اورا پرسید پس حضرت ابراهیم موضوع وحی خدا را برای آن مرد بازگو کرد.پیرمرد گفت:آیا به راستی خداوند این گونه بر من لطف می نماید!حال که چنین است دین خودت را برمن عرضه کن وبدین ترتیب موحد شد!!
آیه 19سوره ی شورا:خدا را به بندگان لطف و محبت بسیار است و هرکه را بخواهد روزی می دهد...
((برگرفته از کتاب اندرز ها وحکایات))
کتاب استخاره را برداشت
"بگذار ببینم خدا خوب یا بد است"...
_خیلی خیلی بد است.
با دلخوری نگاهم کرد و با قاطعیت هر چه تمام با تمام لحن کودکی اش گفت :استخاره ها دروغ می گویند خدا خیلی خیلی خوب است...
و ایمانش را به کتاب استخاره از دست داد.
گفتم آخ ... آخ ...
گفت استخوانست دیگر استخوان، سخت میشکند سخت، وقتی میشکند درد دارد ،درد،میفهمی !
تلخ ترین لبخند دنیا را زدم
گفت چقدر بی فکری! پاهایت را دراز کن باید دوباره گچ شود .
گفتم ولی...ولی ..
گفت غصه نخور زود جوش میخورد !
گفتم من...من ... قلبم شکسته است!
برای چند ثانیه قهقه ی خنده اش گوشم را آزار داد
به چشمانم زل زدو
گفت قلبست دیگر قلب، نرم میشکند نرم ،وقتی میشکند درد دارد، درد ،میفهمی!
سرم را تکان دادم بغض تمام وجودم را گرفته بود
گفت پاهایت را جفت کن !
محکم بایست محکم !
این تازه اول راهست...