-
گذشت
سهشنبه 31 تیرماه سال 1393 16:05
از وقتی آمدی من رفتم
-
جایی به وسعت خدا
سهشنبه 31 تیرماه سال 1393 16:03
از دنیا دل بریدم تا دلت را بدست آوردم آری این است رسم عاشقی من و تو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 خردادماه سال 1393 17:53
دمکراسی این نیست که مرد نظرش را دربارهی سیاست بگوید و کسی هم به او اعتراض نکند دمکراسی این است که زن نظرش را دربارهی عشق بگوید و کسی هم او را نکشد
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 فروردینماه سال 1393 19:10
اگر یکبار دیگر زندگی کنم به دختر همسایه مان نخواهم گفت دماغووو .. تا جایی که بترکم پشمک می خورم.در بستنی را لیس میزنم تا تمام شود دست مادرم را ول نخواهم کرد در جوی آب دنبال ده شاهی نمیگردم سعی می کنم خلبان نشوم سعی می کنم بچه بمانم بزرگ نشوم اینبار حتمن راننده اتوبوس خواهم شد ..مادرم را روزی هزار بار بیشتر خواهم بوسید...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1392 18:06
گوشهی چادر ِ مادرم را میگرفتم که مباد گم شوم. پدر میگوید: "از بس که کنجکاو بودی، زیاد گم میشدی اما!" یادم میآید یک روز که پشت ویترین مغازهای جا ماندم و سر که برگرداندم مادرم را ندیدم، تند و تند توی ِ پیادهرو دویدم و گوشهی چادر ِ اولین زنی را که دیدم گرفتم و به این خیال که مادرم است شروع کردم به حرف...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آبانماه سال 1392 19:45
یاد ساعت های زنگ ورزش دوران راهنمایی و دبیرستان را از میان تجربه های شخصیم بیرون میکشم. معلم ورزشمان همیشه دنبال بهترینها بود. دانش اموزان تنومند و ورزیده" ستاره بودند. باید قیافه مرا میدید که لاغر و استخوانی با ان شلواری که هر چه تنگش میکردم باز هم اندازه ام نبود و همیشه از پاهای لاغر من اویزان بود:چه حال و روزی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 آبانماه سال 1392 14:16
به گذشته برگردید"به دوران ابتدایی تان یادتان هست که سر درس نقاشی چه تدارکی میدیدیم؟ من براستی برای معلم هنر که در به در از کلاسی به کلاس دیگر میرفت"دلم می سوخت! با عجله به کلاس می امد و بعد میگفت: خوب بچه ها امروز می خواهیم یک درخت نقاشی کنیم.پای تخته میرفت و درخت خودش را میکشید"یک توپ بزرگ سبز با یک...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 11:41
مادربزرگ همیشه یادش میماند وقت نماز را بهم یادآوری کند. اوقاتش تلخ میشد اگر نمیخواندم. وقتی میخواندم خیال هردومان راحت میشد. حالا ولی نخوانده هم خیالم راحت است. خیلی وقتها هم حالم خوب است. حالم خوب است .اگر می خواهی به تو ایمان آورم معجزه کن: بمان
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1392 12:22
این روزها دلم برایم خودم تنگ شده است .دلم میخواهد یکجا که هیچ کس نباشد و فقط خودم باشم و خود خودم بروم و تنها باشم و با خودم خلوت کنم .دلم مبخواهد یه جایی بروم خالی از نگاه های مردم خالی از حرفهایش و نگرانی هایشان و افسوس خوردن هایش و حتی ..... .. و حتی دوست داشتنشان .میخواهم بروم و پیدا کنم خودم را .ببینم کجا جا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1392 09:13
اعتراف می کنم از همون بچگی کله خر و یه دنده بودم. اگه به نتیجه ای می رسیدم به طرز احمقانه و لجوجانهای پاش می ایستادم و به سختی می شد نظرم رو راجع به اون تغییر داد. باز اعتراف می کنم رسوبات همون ویژگی اخلاقی رو در شخصیتم دارم و گاهی موجود سخت سری می شم و تقریبا همه اتفاقات مهم زندگیم رو همین سخت سری رقم زده. پنج شش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 مردادماه سال 1392 13:30
بعضی از آدم ها را نباید دید.دیدن،خرابشان میکند.بعضی ها را فقط باید شنید.بعضی دیگر را فقط باید خواند.بعضی را باید بویید.بعضی را باید چشید و بعضی را هم باید حس کرد و به تعداد محدودی،فقط باید فکر کرد... این را وسط دفترچه ام یادداشت کردم.به تاریخ ِ اسفند 91،بدون هیچ توضیح اضافه دیگری.شاید تکه ای از کتابی باشد،شاید دیالوگ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 مردادماه سال 1392 15:23
آن روزها، کودکی ... صبح بعد از خوردن صبحانه، من میماندم و مادرم و گاهی ننه خانوم! مادرم به آشپزخانه میرفت و من دو دقیقه ای پشت گلدانها پنهان میشدم. بعد از دو دقیقه که پیدایم میشد، مادرم میپرسید: کجا بودی؟ دلم برایت تنگ شده بود! چقدر صدایت کردم. از گلها، گنجشک ها سراغت را گرفتم، میگفتند همین چند لحظه پیش اینجا بود!کی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 22:30
کسانی هستند که انسان دوستشان ندارد، به این علت که می ترسد دل بسته شان شود..!.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 خردادماه سال 1392 11:01
-
ویرانگر
یکشنبه 5 خردادماه سال 1392 12:34
آنچه که ویرانمان میکند روزگار نیست حوصله های کوچک و آرزوهای بزرگ است
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1392 11:23
تــا همیشــه دنیــا هــم بخــواهــی، صبــر مــی کنــم! فقــط خضــر نشــو! مــن از حــدیــث دوری از تــو، مــی تــرســم . . .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1392 01:14
...آن وقت ها نمی دانستیم چطور می توانیم تنهایی را توی خانه جا دهیم، خانه ی چهل متری خیابان هفتم را دوست داشتیم اما تنهایی هامان روز به روز داشت بزرگ تر می شد و دیگر حتی توی انباری هم جا نبود، توی کابینت ها، لا به لای ظرف های جهیزیه ی مامان، توی کمد لباس ها و آن ته ته های کمد رختخواب ها، بالشت ها و ملافه ها پر از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1392 15:37
یادمان باشد وقتی کسی را به خودمان وابسته کردیم! در برابرش مسئولیم… در برابر اشکهایش، شکستن غرورش، لحظه های شکستنش در تنهایی و لحظه های بی قراریش… و اگر یادمان برود! در جایی دیگر سرنوشت یادمان خواهد آورد، و این بار ما خود فراموش خواهیم شد...
-
قاصدک
پنجشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1392 12:29
قاصدک هم به ما رسید خبرش یادش رفت...
-
آرام
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1392 23:51
آرام می شوم وقتی دست هایت را آرام می گیرم
-
هوای دو نفره
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1392 23:42
هوای دو نفره داشتن نه ابر میخواهد... نه باران ، نه یک بعد از ظهر پاییزی ! کافیست حــــواسمان به هم باشد . . . !
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 فروردینماه سال 1392 13:47
من هرگز نخواستم که از عشق ، افسانه یی بیافرینم . باور کن . من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی . بار دیگر شهری که دوست می داشتم - نادر ابراهیمی
-
فریاد بی صدا
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1392 22:15
زندگی بدون عشق مرگ تدریجی یک احساس است.آیا این جنایت است یا خیانت به یک احساس ... منبع:هم وبلاگی
-
احساس بی احساسی
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1392 22:10
کاش می شد یک بار دیگر ببعضی از احساسات گذشته مان تکرار می شد .احساس می کنم این روزها شده ام یک عروسک بی احساس... منبع:هم وبلاگی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 اسفندماه سال 1391 13:19
چندین سال است ک کودکیم را گذاشته ام توی صندوقچه ی قدیمی خانه ی مادربزرگم در شهری دیگر، آن جایی ک هنوز زمستان ها برف می بارید و فصل های زیادی رو شانه هایم جاری بود، در راه برگشت ب فکر تمام روزهایی بودم ک بزرگ می شوم و زندگی هنوز قدر شنیدن بوی نان تازه و قدر گرمای همان نان صمیمی خواهد ماند .. گاهی ب این فکر می کنم ک...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1391 12:47
عاشق نمی شو م ،و تو هرچه بگوی ی "قشنگ" نمی فهم م ... تقصیر تو نیست ... اصلن تقصیرِ تو نیست ... گم کرده ا م ... تعبیر عاشـقانه ی اشکال را گم کرده ا م ... حالا دیگر چیزهایی می دانم ، از بعضی چیزها سر در می آورم. می دانم که آنچه ادمها را بیش و کم زیبا جلوه می دهد نه لباس و جامه است ، نه بزک ، نه سرخاب و سفیدآب...
-
انسان یا شیطان
شنبه 5 اسفندماه سال 1391 17:50
شیطان نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت! گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند! شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!! گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟ شیطان گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم...
-
.......؟؟
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 11:35
بچه که هستی از تقاشیهات هم میتونن به روحیاتت و مشکلاتت پی ببرن............ اما بزرگ که میشی از حرفهایت هم نمیفهمند توی دلت چه خبره
-
دل نوشت
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 11:33
دار بزن خاطرات کسی را که تورا دور زده حالم حوب است اما . . . . . . گذشته ام درد میکند
-
زندگی
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 11:30
سر سری رد شو و زندگی کن { دقت } {:د ق ت } میدهد.