باید این روز ها دل بکنم از جایی که بیشتر ساعاتم را آنجا گذرانده بودم و بچه هایی که هرکدامشان دنیایی بودند کشف نشدنی و اما اتاق کارم انگار بهم عادت کرده بودیم به تنهایی به سکوت ...دل هردویمان گرفته ...انگار میز و مانیتورم هم دلگیرند نگاه امروزشان با بقیه روزها فرق داشت و احساس می کنم من تشکیل خانواده ی دومی داده بودم بی انکه بدانم همه ی همکارانم جزیی از خانواده ی من هستند و حتی دلم برای جاده هایی که هر روز قدم های مرا بر سر می گذاشتند تنگ می شود ...وابستگی چیز عجیبیست اما احساس می کنم ما دیر یا زود باید دل بکنیم هم از مکان ها و هم از آدم ها شاید ما از تبار دیگری هستیم و فراموش کرده ایم و این دست تقدیر است که چون می داند زود دل می بندیم نا خواسته ما را محکوم به جدایی می کند .
شما هم با افتخار لینک شدی عزیز
خیلی از آنها که دوروبرم بودهاند مُردهاند حالا.
ولی من هنوز زندهام.
فرانسواز دورلئاک که مُرد، گفتم پا به هیچ مراسمِ تدفینی نمیگذارم.
امّا نرفتن که چارهٔ کار نیست.
غمِ سنگینام را که سبُک نمیکند.
ذهنِ مُکدّرم را که پاک نمیکند.
سالها میگذرند و کمکم رسیدهام به اینکه
فقط زندهها نیستند که نقشِ مهمی در زندگیِ ما دارند،
بیشتر از زندهها با خیالِ آنها که سهمی در زندگیِ ما داشتهاند زندگی میکنیم...
ژیل ژاکوب
حالا کجا میخوای برییی ؟؟؟
و اما
جای تو خالی...
نیستی دختر خاله...