خدا: ملائکه من! ببینید من آنقدر ساده گرفتهام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید. دلم برایش تنگ شده است! امشب با من حرف نزده..
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم، اما باز خوابید!
خدا: ملائکه من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست..
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمیشود!
خدا: اذان صبح را میگویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده من بیدار شو نماز صبحت قضا میشود! خورشید از مشرق سر بر میآورد.
ملائکه:خداوندا نمیخواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد... شاید توبه کرد...
آخ داغ دلمُ تازه کردی این حکایت امروز من بود